سلام... مهتاب غمگین بود. می گفت زندگی را دوست ندارد. ستاره ها دور او چرخیدند تا بخندد ولی او می گریست. کهکشان او را تاب داد و آسمان برایش شعر خواند. ولی مهتاب هنوز هم غمگین بود. دریا و جنگل برایش دست زدند و قصه گفتند ولی فایده ای نداشت. گل سرخ کوچک لبخند زد و گفت: «تا شقایق هست، زندگی باید کرد.» مهتاب اشک هایش را پاک کرد و خندید. آسمان و کهکشان هم خندیدند
همیشه سبز باشید
به ما هم یه سر ... بهنام
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
سلام...
مهتاب غمگین بود. می گفت زندگی را دوست ندارد. ستاره ها دور او چرخیدند تا بخندد ولی او می گریست. کهکشان او را تاب داد و آسمان برایش شعر خواند. ولی مهتاب هنوز هم غمگین بود. دریا و جنگل برایش دست زدند و قصه گفتند ولی فایده ای نداشت. گل سرخ کوچک لبخند زد و گفت: «تا شقایق هست، زندگی باید کرد.» مهتاب اشک هایش را پاک کرد و خندید. آسمان و کهکشان هم خندیدند
همیشه سبز باشید
به ما هم یه سر ...
بهنام