از خود گذشتم تا که تو از پیچ وخمها بگذری
لب بستم از گلایه تو از سر غمها بگذری گوشه گرفتم تا که تو با دنیا دم ساز بشی
پایان گرفتم تا که تو دوباره آغاز بشی درد من بودی وهمدرد نبودی راهه من بودی و همراه نبودی
غم من بودی تو غمخوار نبودی عشق من بودی وفادار نبودی
اشک شدم در پشت برکه غصه ها پنهون شدم
هر چه گشتم در این شهر نبود اهل دلی که بداند غم دلتنگی و تنهائی من
نفرین بر تو(sh) باد ای ویرانگر زندگی من!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
نمی دانم چرا گفتی: میان من وتو فرسنگها فاصله است کاش میشد تا برایم بار دیگر قصه میگفتی وای افسوس باید می رفتی .....
چه آسان کوله بارسفرت را بستی آیا میدانی چه عاشقانه پشت سرت گریستم وهق هق شبانه ام قلب ستاره های قریب را لرزاند
آیا میدانی؟
وقتی قدم به کاشانه قلبم نهادی،ویرانه این قلب شکسته را امیدی تازه بخشیدی.وقتی طنین صدایت کاشانه قلبم را پر کرد،روزگار خاکستری و شب های تاریک و خموش زندگی و لحظه های تلخ عمرم را از یاد بردم.وقتی چشمانت را که به وسعت دریا بود و به پاکی و زلالی آب بود به من دوختی و لبهای زیبایت برایم سخن گفت ، زندگی ام رنگ تازه ای به خود گرفت و تازه توانستم امید را به گونه ای شاعرانه معنا کنم...
اما حالا ......